♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

معرفی بازیه آنلاین

متن طنز:

اگر بدنبال یک جا برای نشان دادن توانای خود می گردید
اگر فکر میکنید می توانید یک کشور را اداره کنید
اگر فکر می کنید میتوانید ایران به قدرتی بزرگ در جهان تبدیل کنید
اگر فکر می کنید از لحاظ اقتصادی حرفه ای هستید 
اگر روز نامه نگار قابلی هستید 
اگر یک فرمانده ی نظامی هستید 
اگر به فکر پیشرفت زبان انگلیسی خود هستید
اگر جاسوسی را دوست دارید
نزد ما بیایید ایران مجازی نیازمند یاری شماست

با سلام و پوزش از اینکه متصدی دقایقی از وقت شریفتان می شویم

فقط خواهش می کنیم این متن را فقط و فقط بخاطر کشور عزیزمان ایران بخوانید و نه چیز دیگر


آیا دوست دارید به ایرانی بودنتان افتخار کنید؟


آیا می خواهید به دنیا ثابت کنید که جایگاه ایران و ایرانی کجاست؟


دوستان و مهربانان در دنیای مجازی، جهانی است که همه قصد دارند ایران و تاریخش را نابود سازند و حملات فرهنگی و نظامیشان را ناجوانمردانه بر پیکر این سرزمین کهن تحمیل کرده اند.


و اینجاست که ایران، یکه و تنها میان گرگانی بی رحم قرار گرفته که هر کدام چشم طمع به تکه ای از این مرز پر گهر دوخته اند.

آیا قسد ندارید کشور عزیزتان را از کام پلید متجاوزان نجات دهید؟


ایران مجازی دستانش را به سمت شما دراز کرده و جویای یاری شماست...


آیا ارزش آن را ندارد 3 دقیقه وقت، برای نجات کشور محبوبتان بگذارید؟


در این دنیا شما می توانید کار کنید و تمرین نظامی کنید.


شما می توانید در انتخابات شرکت منید و نماینده مجلس شوید و قانونگذار باشید

.

شما می توانید حزب تشکیل دهید و رئیس جمهور ایران شوید و حکومت کنید.


شما می توانید با تلاشتان کارخانه ایجاد کنید و استغال زایی نمائید و با سرمایه خویش چرخ اقتصاد ایران را با دستان توانمندتان بچرخانید.

و ده ها کار و فعالیت دیگر که همه و همه برای بازگرداندن، عزت، اقتدار و عظمت امپراطوری ایران بزرگ است.


امروز دستان برادران و خواهرانتان و هم میهنانتان در دنیای مجازی به سمت شماست و دیدگان مشتاق آنها تشنه حضورتان...

پس بیائید...


بیائید و غیرت ایرانی بودنتان را به رخ دنیا بکشید...


همان غیرتی که کمان دست آرش داد و شمشیر را دست رستم دستان


بیائید در مقابل جهان بایستیم و با تمام وجود بانگ بر داریم که ما ایرانی هستیم.


همان دنیایی که ایران عزیز را در چنبره خویش به محاصره گرفته و هر روز تکه ای از این سرزمین مقدس را با چنگالهای آلوده و کینه توزش می آلاید.


دوستان خوبم و یاران باوفای این میهن پهناور:


بیائید به ایرانی بودنمان افتخار کنیم و به دنیا ثابت کنیم ایرانی هرگز نخواهد مرد حتی اگر تمام جهان دست یاری به نابودی ایران بسته باشد.


شما با روزی 3 دقیقه حضورتان مشت محکمی بر دهان تمام نامردمانی خواهید زد که نمی خواهند ایران عزیزمان بر نقشه جهان درفشانی کند.


همان ایرانی که زمانی مرزهایش تمام دنیا را نوازش می کرد.


کجایند مردمانی که تا پای در صحنه نبرد می نهادند، زمین زیر گامهایشان به لرزه می افتاد و قلب دشمنانشان را با شمشیر غیرتشان از سینه نا پاکش بیرون می کشیدند.

و امروز شما دوس غیرتمندم از نسل همان مردمانید

، پس بیائید دین خود را نسبت به تمام فداکاران تاریخ ادا نمائیم.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

توجه

قابل توجه بازدید کنندگان محترم از نوشتن هر گونه نظر و عقاید سیاسی جدا خوداری فرمایید متشکرم.

ناپلئون و پیرمرد

ناپلئون با لشکرش در راه فتح مسکو بود. در جایی برای استراحت توقف کردند و اردو زدند. ناپلئون در کنار جاده مشغول قدم زدن بود که دید پیرمردی آرام در گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده است. 
ناپلئون فکر کرد بد نیست برای تفنن هم که شده گپی با او بزند. پرسید اینجا چه می کنی؟ 
- باغچه ای دارم که آن خود را سرگرم می کنم..اکنون کارم تمام شده زیر آفتاب دراز کشیده ام...تو چه می کنی و کجا می روی؟ 
- میروم آخرین فتح خود را انجام دهم. 
-بعدش چی؟ 
- بعدش به همه ثابت می کنم که هر کاری شدنی است. 
- بعد از آن چه می کنی؟ 
- بعدش در قصر خود قدم زده و خاطرات را مرور می کنم...و نفسی راحت می کشم. 
-بعد از آن چه؟ 
ناپلئون که کم کم داشت از سئوالات کلافه می شد...یکدفعه گفت اینکه پرسیدن ندارد..میروم و گوشه ای زیر آفتاب دراز می کشم! 
پیرمرد با آرامش خاصی گفت: اکنون من دارم همان کار را می کنم! 

ناپلئون مات شده بود. نگاهی به آرامش پیرمرد انداخت. حالا دیگر به او حسادت می کرد.

عشق دایره !

چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک.

زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر.

آنقدر این فضای خالی زیاد شد و دایره ناراحت تر که ناچار برای کمک به سراغ پدر رفت و به او گفت: پدر شما چرا جای خالی ندارید؟
پدر گفت: عزیزم جالی خالی نه، قطعه گمشده. هر کسی در زندگی خود قطعه گمشده دارد من هم داشتم، مادرت قطعه گم شده‌ی من بود. با پیدا کردن او تکمیل شدم. یک دایره کامل.
پسر از همان روز جست و جوی قطعه‌ی گمشده خود را آغاز کرد. رفت و رفت تا به یک قطعه‌ای از دایره رسید شعاع و زاویه آن را اندازه گرفت درست اندازه جای خالی بود ولی مشکل آن بود که قطعه زرد بود.

دایره باز هم رفت تا اینکه به یک مثلث رسید که فضای خالی خود را با قطعه‌های رنگارنگ کوچک پر کرده بود.

ادامه مطلب ...

پادشاه و خدمتکار

خدمتکار با گریه زاری گفت : خدایا تو عادل نیستی ، همه ی چیزهای خوب را به پادشاه دادی 

خداوند آمد پایین و به پادشاه گفت : یکی از دو چیز ارزشمندت را به خدمتکار بده 

پادشاه گفت : کدام دو چیز ارزشمندم؟

خداوند گفت : پادشاهی ات را یا ملکه ات را 

پادشاه گفت : ملکه ام را هرگز از خویش جدا نخواهم ساخت ، پادشاهی ام را به او می بخشم 

و چنین شد که پادشاه هر دو چیز ارزشمندش را به او بخشید.

به قول مجید (دوستم) : ستم ظریفی بود

تصاویر جذاب بازی با حباب های غول پیکر

یه سری عکس قشنگتر از این حباب بازی هم توی ادامه مطلب هست که میتونید ببینید

ادامه مطلب ...

داستان زیبای بازیه یک خانم بلوند و وکیل

یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند. 
خانم پیشنهاد یک بازی را بهش داد. 
چنانچه وکیل از خانم سوالی بپرسد و او جواب را نداند، خانم باید 50 دلار به وکیل بپردازد و هر بار که خانم سوالی کند که وکیل نتواند جواب دهد، وکیل به او 5دلار بپردازد. 
سپس خانم اولین سوال را پرسید:" فاصله ی زمین تا نزدیکترین ستاره چقدر است؟ " اقا بی تامل 5 دلار به خانم پرداخت. 
سپس اقا از خانم پرسید" آن چیست که با چهار پا از تپه بالا می رود و با سه پا به پایین باز می گردد؟" خانم در این باره فکر کرد اما در انتها تسلیم شده و 50 دلار به اقا پرداخت. 
سپس از او پرسید که جواب چی بوده و اقا بی معطلی 5 دلار به او پرداخت کرد !!

 

دوست عزیزم

سلام میکنم به دوست عزیزم مجید از همین جا میخوام ازش تشکر کنم گر چه ازش دورم ولی هر روز به یادش هستم دلم برات تنگ شده  داداشی.

راز موفقیت از دید سقراط

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟
 

 سقراط به او گفت:فردا به کنار نهر آب 

 

بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." 

 

صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.

 

سقراط از او خواست که دنبالش به راه بیفتد.

 

جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند 

 

و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند

 

تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد 

 

جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.

 

جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند،

 

 امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود که او 

 

را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند 

 

که رنگش به کبودی گرایید و ب

 

الاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد. 

  

همین که به روی آب آمد، اولین کاری که کرد 

  

آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا 

  

را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید 

  

"زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" 

  

 گفت، "هوا." ‌سقراط گفت: 

 

"هر زمان که به همین میزان که اشتیاق 

 

هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، 


تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ 

 

موفقیت راز دیگری ندارد".

داستان جالب

250 سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...