خدمتکار با گریه زاری گفت : خدایا تو عادل نیستی ، همه ی چیزهای خوب را به پادشاه دادی
خداوند آمد پایین و به پادشاه گفت : یکی از دو چیز ارزشمندت را به خدمتکار بده
پادشاه گفت : کدام دو چیز ارزشمندم؟
خداوند گفت : پادشاهی ات را یا ملکه ات را
پادشاه گفت : ملکه ام را هرگز از خویش جدا نخواهم ساخت ، پادشاهی ام را به او می بخشم
و چنین شد که پادشاه هر دو چیز ارزشمندش را به او بخشید.
به قول مجید (دوستم) : ستم ظریفی بود