♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

پادشاه و خدمتکار

خدمتکار با گریه زاری گفت : خدایا تو عادل نیستی ، همه ی چیزهای خوب را به پادشاه دادی 

خداوند آمد پایین و به پادشاه گفت : یکی از دو چیز ارزشمندت را به خدمتکار بده 

پادشاه گفت : کدام دو چیز ارزشمندم؟

خداوند گفت : پادشاهی ات را یا ملکه ات را 

پادشاه گفت : ملکه ام را هرگز از خویش جدا نخواهم ساخت ، پادشاهی ام را به او می بخشم 

و چنین شد که پادشاه هر دو چیز ارزشمندش را به او بخشید.

به قول مجید (دوستم) : ستم ظریفی بود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد