♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

عشق یعنی عزیزم دوستت دارم!

عشق یعنی حس گرم انتظار

عشق یعنی از زمستان تا بهار


عشق بامن، با تو معنی میشود
 

 


عشق بی من، بی تو تنها میشود


عشق یعنی اشک و آه و سوز دل

عشق یعنی یک خدا از جنس گل


عشق یعنی بت پرستی تا جنون

عشق یعنی کینه از دلها برون


عشق یعنی با یکی پیدا شدن

با یکی همدرد و هم آوا شدن


عشق یعنی آرزوهای بلند

عشق یعنی با همه اشکت بخند


عشق یعنی زندگیم وصله به توست

عشق یعنی قلب من در دست توست
 

 



عشق یعنی عشقه من زیبای من

عشق یعنی عزیزم دوستت دارم.

پدر !!!



پدر سلام دوستت دارم:
پدر امروز باز با کدامین ترانهی شیرین لالایی مرا به رویایت دعوت خواهی کرد؟!؟!؟!


دیروز ترانه ات را شنیدم پا به رویایت گذاشتم رویایت سرزمین عشق بود عشق به تو.
درختی بودم که ریشه در خاک رویای تو داشتم درختی از بال های پروانه پولک زرین ماهی، کم کم داشتم قد می کشیدم سرزمین رویایت خشک شد ترک ترک ترسیدی خشک شوم به پایم اشک حیات ریختی میوه و گل دادم روی برگ هایم نام تو را حک کردم دیوانه وار میوه های امید را به این سو و آن سو انداختم دانه ها رشد کرد سرزمین رویایت باغی از میوه شد
پدر امشب نیز مرا به رویایت خواهی برد


دستم را بگیر

ترانه ات را بخوان
سرم را در آغوش بگیر


دوستت دارم پدر!!!


نویسنده : A.S


بازداشت خواننده زیرزمینی معروف به ساسی مانکن

یک مقام انتظامی خبر داد: رقاصی ساسی مانکن در بازار کیش علت بازداشت وی بود.
این مقام عالی رتبه انتظامی در گفت و گو با حقیقت نیوز تاکید کرد: این خواننده ترانه های مبتذل زیرزمینی با ظاهری زننده و رفتارهای ناهنجار در وسط بازار کیش مشغول به رقاصی و انجام حرکات ناهنجار و زشت بود.



این مقام انتظامی در ادامه افزود: ساسی مانکن به همراه تعدادی از هم مسلک های خود در یک مجتمع تجاری در کیش حرکات زشت و ناموزونی را به نمایش در آورده بودند که با اعلام نارضایتی مردم وی دستگیر و از جزیره کیش اخراج شد.

وی در خاتمه خاطر نشان کرد: دستگیری ساسی مانکن به هیچ وجه سیاسی نیست و تنها به لحاظ ایجاد آرامش و زودودن جو روانی ناهنجار صورت گرفته است.

گردآوری:گروه سرگرمی سیمرغ

شعر قصه چت...!

شدم با چت اسیر و مبتلایش

شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم

تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد

ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش

کمان ِابروان ، قد بلندش

بگفت چشمان من خیلی فریباست

ز صورت هم نگو البته زیباست

ندیده عاشق زارش شدم من

اسیرش گشته بیمارش شدم من

ز بس هر شب به او چت می نمودم

به او من کم کم عادت می نمودم

در او دیدم تمام آرزوهام

که باشد همسر و امید فردام

برای دیدنش بی تاب بودم

ز فکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده

که بینم چهره ی آن نور دیده

به او گفتم که قصدم دیدن توست

زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت

هراسان بود او از دیدنم سخت

خلاصه راضی اش کردم به اجبار

گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود

زدم از خانه بیرون اندکی زود

چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت

تو گویی اژدهایی بر من آویخت

به جای هاله ی ناز و فریبا

بدیدم زشت رویی بود آنجا

ندیدم من اثر از قد رعنا

کمان ِابرو و چشم فریبا

مسن تر بود او از مادر من

بشد صد خاک عالم بر سر من

ز ترس و وحشتم از هوش رفتم

از آن ماتم کده مدهوش رفتم

به خود چون آمدم، دیدم که او نیست

دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست

به خود لعنت فرستادم که دیگر

نیابم با چت از بهر خود همسر

بگفتم سرگذشتم را به "جاوید"

به شعر آورد او هم آنچه بشنید

که تا گیرید از آن درسی به عبرت

سرانجامی نـدارد قصه ی چت

برای خنده ...

اینم عکس سرمربی تیمی که در اسیا به نام تیم فینال ندیده معروفه

پیرمرد و کارگر...


پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
 اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
 او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟ کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و  از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.» پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.

 


امتحان دادن داماد ها!!!

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

رومانتیک

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) 

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!

طنز

یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش!
مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟
زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود…
مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای
مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرده تقریبا بیهوش می شه.
مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟
زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده بود!

بابا چرااا؟؟؟

دیشب خواب بابام رو دیدم و امروز کلا حالم گرفته بود الان که دارم مینویسم دلم گرفته خیلی دلتنگم  دلم تنگه برای بابام که سه سالی هست که منو تنها گذاشته و رفته منو تنها گذاشته تا تنها دل خوشی زندگیم به باد فنا بره تا دیگه وقتی که یکی باباش رو صدا میکنه دلم اب بشه و در حسرت یه بابا گفتن باشم واقعا این چه سرنوشتیه که من دارم؟ بابا چرا دیگه نیستی؟ چرا دیگه نمیتونم  تو رو در اغوش بکشم؟ چرا دیگه منو صدا نمیزنی؟ نمیگی علی بابا چرا؟ چرا من باید در سن پایین اول راهنمایی دیگه تو رو نداشته باشم؟ چرا؟ و هزار تا سوال دیگه واقعا این چه تقدیریه؟ چرا من اینجوری باید تنها باشم؟ پدرم چقدر دلم برای اغوشت تنگ شده؟ چقدر دلم براب صدات تنگ شده!چقدر دلم برای علی گفتن تو تنگ شده هیچکس دیگه علی رو اون طور که تو صدا میزدی صدا نکرد... علی دیگه باباش رو نمیتونه ببینه! بابای خوبم کاش اینها همه اش یه کابوس بد باشه که تو نیستی...