♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

شب ها تا صبح بیدارم...

شب ها تا صبح اگر چه باید و نباید بیدارم!

فکر میکنم !

به گذشته!

به حال این روزهام!

به آینده!

آخرش باید چکار کنم؟

صبح بلند میشم و از خونه میرم بیرون!

و تو پارک میشینم و دوباره یاد گذشته...

انگار همین دیروز بود دبستان بودیم من ومجید!

چه روزهای خوبی بود تو عالم بچگی چقدر خوش بودیم!!!

اردو های مدرسه...

تقلب ها...

قهر و آشتی ها...

صبح ها بابام منو می برد مدرسه...

یادش بخیر بابا زود باش دیرم شد...

اه...

من و مجید 5سال دبستان رو با هم بودیم بعد از اون هم همش با هم در ارتباط بودیم تلفنی!

با هم بزرگ شدیم...

هیچ وقت یادم نمیره وقتی تو بیمارستان بودم با مامان و باباش اومد دیدنم...

خیلی خوش حال شدم...

هر روزی که میگذشت منو مجید به هم نزدیک تر می شدیم!!!

شدیم 2تا برادر!

شدیم عضو خانواده هم!

دیگه چیز خصوصی بین ما نبود!

از هر فرصتی برای با هم بودن استفاده میکردیم!

تا اینکه تابستون پارسال بود...

آخراش بود تو شهریور...

فهمیدم که میخوایم خونمون رو به مشهد انتقال بدیم!

اومدیم مشهد اولش نمیدونستم چه آینده ای در انتظارمه!!!

و حالا یه سالی میگذره از اومدنم پشیمونم!

ولی چه فایده که دیگه پشیمونی سودی ندارند!!!

یه سال تنهای تنها...

بدون داداشم!!!

این سری آخری که رفتم وطن...

اول های تیر بود!

منو داداشم با هم دیگه بودیم همش...

وقتی با هم بودیم انگار ساعت میخواست با ما مسابقه بده و از ما جلو بزنه!

یهو می دیدی ساعت 12یا1شب شده فقط رفتنه !!!

با هم میرفتیم تا دم در باز دوباره 1ساعت دم در صحبت میکردیم...

آخر خودمون میخندیدیم و بای تا فردا...

بلاخره وقت برگشتن به مشهد رسید تمام وجودم رو غم گرفته بود...

روز آخر از صبح تا عصر با هم بودیم...

مجید آهنگ جدید آرمین 2 اف.ام رو گذاشته بود...

اشکام خود به خود می ریخت...

بهش گفتم این آهنگ رو برام بریزه!

بلاخره فقط خداحافظی رسیده بود...

همدیگه رو بغل کردیم و من رفتم خونه وسایلم رو جمع میکردم و اشک میریختم...

ساکم رو برداشتم و رفتم سر مزار بابام باهاش خداحافظی کردم و اومدم ترمینال!

سوار اتوبوس شدم!

اتوبوس حرکت میکرد من به در و دیوار شهر نگاه میکردم و آهنگی که مجید واسم ریخته بود رو گوش می دادم و گریه میکردم...

و میگفتم خدا حافظ داداش...

خداحافظ شهرمن...

خداحافظ پدر...

خداحافظ داییی ها ...

خداحافظ دوست هاااا...

خداحافظ پدر و مادر بزرگ...

خدافظ تمام کسانی که دوستون دارم...

خداحافظ هم شهری...

خداحافظ همسایه ها...

خداحافظ خونمون...

خداحافظ اتاقم...

خداحافظ حیاط قشنگ خونمون با اون همه درخت و گل و سبزی هات...

خداااااااااااااااااحافظ

و همین جور اشکهام میرخت...

این روز ها هنوز دلتنگ همه ی اینهام...

مخصوصا تو داداش مجید!!!  

 

برای دیدن ادامه عکسها و خبر، روی این عکس کلیک کنید

نظرات 3 + ارسال نظر
Majid چهارشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:04 http://phastary.com

پسر از این کارات نکن که اشک منم در اومد !

و هم اکنون پس از 10 سال منو علی با هم دوست و داداش هستیم.

و دل منم براش کلی تنگ شده .
و تا قبل از شروع مدارس حتما باید یه بار دیگه برم ببینمش !!!!

مرسی داداش

نیوشا پنج‌شنبه 21 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:47

به به ...
منم تازه دوباره داداشم رو پیدا کردم ... ولی تو این سه روز ترکوندیم !!!!!!!!!
مطمئنا شما هم دوباره میرین پیش همدیگه ...هیچی ارزش این دوستی ها رو نداره ...
با خط اول مجید هم موافقم :دی

خوشبحالت

asemoone_aram سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:49 http://asemoonearam.mihanblog.com

اخیییییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد