♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

شکلات های تلخ و شیرین!


من یک شکلات گذاشتم توی دستش  .او یک شکلات گذاشت توی دستم .
من بچه بودم . او هم بچه بود.  سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد .

دید که مرا میشناسد .

خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ »
گفتم : «دوست دوست »
گفت : « تا کجا؟‌»
گفتم : دوستی که « تا » ندارد !.
گفت : « تا مرگ ! »
خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌
گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد »



گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده میشوند‌،‌یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم . تا بهشت تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.»
خندیدم گفتم :« تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک «تاا» بگذار . اصلا یک تا بکش از یک سر این دنیا تا سر آن دنیا . اما من اصلا تا نمیگذارم .»
نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نمیکرد . می دانستم او میخواست حتما دوستی مان تا داشته باشد .
دوستی بدون تا را نمیفهمید.
گفت:« بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم .»
گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من . باشد ؟ »
گفتم :« باشد .»
هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش . او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه میکردیم یعنی که دوستیم .
دوست دوست .
من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را میمکیدم .
میگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئی هستی »
و شکلاتش را میگذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگی .
میگفتم :«‌بخورش ! » میگفت :« تمام میشود . میخواهم تمام نشود . برای همیشه بماند .»
صندوقش پر از شکلات شده بود .
هیچ کدامش را نمیخورد . من همه اش را خورده بودم .
گفتم :‌«‌اگر یک روز شکلاتهایت را مورچه ها بخورند یا کرمها . آنوقت چکار میکنی ؟ »
گفت :« مواظبشان هستم . » میگفت میخواهم نگهشان دارم تا وقتی دوست هستیم و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم
و میگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستی که تا ندارد . »

یک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بیست سال شده است او بزرگ شده است
من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است .
او آمده امشب تا خداحافظی کند .
میخواهد برود . برود آن دور دورها ..
میگوید :‌«‌میروم اما زود برمیگردم »
من میدانم . میرود و برنمیگردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد .
من یادم نرفت .
یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌این برای خوردن . »
و یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت » .
یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش . هر دو را خورد و خندیدم .
میدانستم دوستی من « تا» ندارد .میدانستم دوستی او « تا » دارد .
مثل همیشه .
خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد .
حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! ...

نظرات 3 + ارسال نظر
alen جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 15:30

یکم عجیب بود
آخه الان نمیشه در مورد داستانش نتیجه گرفت
شاید برگشت

سپیده جمعه 14 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:07 http://ma-khodemon.blogfa.com

سلام خیلی قشنگ بود
خیلی
اون یادش رفت چون از اول میخواست یه روز بره
ولی اون دوستش داشت و دوستیش تا نداشت

سلام
اینم حرفیه ...

نیوشا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 20:00 http://www.novaforever.blogfa.com

سلامممم ...
هه درکش میکنم ...
من یه دوست داشتم ( البته تو مدرسه همچین داستانی داشتیم و ... بماند ..
بچه هاااا بیاین که NovA یه ساله شد !!!

سلام

آخه چه غم انگیز!!!!!
تولد NovA هم کلی مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد