♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

دلم میخواست...(شعر ماله خودمه)



دلم میخواست با تو باشه!


دلم میخواست عاشقت باشه!


دلم میخواست ذره ای از نگاهت مال من باشه!



دلم میخواست دست هات مال من باشه!


دلم میخواست آغوشت مال من باشه!


دلم میخواست نفس هات مال من باشه!


دلم میخواست طپش قلبت مال من باشه!


دلم میخواست تو آسمونت فقط یه ستاره باشه!


اونم عشق من باشه!


دلم میخواست عشق من عشق اول و آخرت باشه!


دلم میخواست...




گذاشتی رفتی ....

گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست

بین من وعشق تو ولی  فاصله ای نیست

گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن

گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگراثراز چلچله ای نیست



گفتی که کمی فکر خودم باشم  وان وقت

جزعشق تو در خاطر من شعله ای نیست

رفتی تو خدا پشت  و پناهت به سلامت

بگذار  بسوزد  دل من  ناله ا ی نیست


کاش...(شعر مال خودمه!)

کاش هوا بودم هوایی که در آن نفس میکشی! کاش خاک بودم خاکی که در آن قدم برمیداری! کاش باد بودم بادی که موهایت را نوازش میکند!  

  

 کاش قطره اشکی بودم واز چشم هایت جاری می شدم!  

 

 

 

 

 کاش پرنده ای کوچک بودم و بر لب پنجره ی اتاقت می نشستم و به تو می نگریستم!  

کاش حلقه ی دری بودم حلقه ی دری که آن را باز میکنی و به لباست گیر میکردم و نمیگذاشتم بروی!  

 کاش صبح فردا تو دگر یار من باشی! 

 

 

شعر قصه چت...!

شدم با چت اسیر و مبتلایش

شبا پیغام می دادم از برایش

به من می گفت هیجده ساله هستم

تو اسمت را بگو، من هاله هستم

بگفتم اسم من هم هست فرهاد

ز دست عاشقی صد داد و بیداد

بگفت هاله ز موهای کمندش

کمان ِابروان ، قد بلندش

بگفت چشمان من خیلی فریباست

ز صورت هم نگو البته زیباست

ندیده عاشق زارش شدم من

اسیرش گشته بیمارش شدم من

ز بس هر شب به او چت می نمودم

به او من کم کم عادت می نمودم

در او دیدم تمام آرزوهام

که باشد همسر و امید فردام

برای دیدنش بی تاب بودم

ز فکرش بی خور و بی خواب بودم

به خود گفتم که وقت آن رسیده

که بینم چهره ی آن نور دیده

به او گفتم که قصدم دیدن توست

زمان دیدن و بوییدن توست

ز رویارویی ام او طفره می رفت

هراسان بود او از دیدنم سخت

خلاصه راضی اش کردم به اجبار

گرفتم روز بعدش وقت دیدار

رسید از راه، وقت و روز موعود

زدم از خانه بیرون اندکی زود

چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت

تو گویی اژدهایی بر من آویخت

به جای هاله ی ناز و فریبا

بدیدم زشت رویی بود آنجا

ندیدم من اثر از قد رعنا

کمان ِابرو و چشم فریبا

مسن تر بود او از مادر من

بشد صد خاک عالم بر سر من

ز ترس و وحشتم از هوش رفتم

از آن ماتم کده مدهوش رفتم

به خود چون آمدم، دیدم که او نیست

دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست

به خود لعنت فرستادم که دیگر

نیابم با چت از بهر خود همسر

بگفتم سرگذشتم را به "جاوید"

به شعر آورد او هم آنچه بشنید

که تا گیرید از آن درسی به عبرت

سرانجامی نـدارد قصه ی چت

آدمک !!

آدمک اخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند

صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخند

راستی آنچه به یادت دادیم
بر زدن نیست که درجاست بخند

آدمک نغمه آغاز نخوان
به خدا آخردنیاست بخند

پنج وارونه چه معــنا دارد ؟!

پنج وارونه چه معــنا دارد ؟!


خواهر کوچکم از من پرسید

من به او خندیدم

کمی آزرده وحیرت زده گفت :

روی دیوار و درختـــــان دیدم

باز هم خندیدم...

گفت دیروز خودم دیدم پسـر همسایه

پنج وارونه به مینـــــو میداد

آنقَـــــــــدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیــــــــدم  و با خود گفتم


بعدها وقتی غم سقف کوتاه دلت را خم کرد

بی گمان می فهمی

- پنج وارونه چه معنا دارد

چه

چه می توان یادگاری برای عزیز خود چند سطر سکوت نوشت تا در خلوت خود سکوت را هر طور که خواست معنی کند.

اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام خارم ولی به سایه ی گل ارمیده ام با رنگ و بوی توای نو بهار عشق همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام.

آب را گل کنید

شاید اگر امروز سهراب بود قصه آب را جور دیگر روایت میکرد ... 

شاید دیگر نمیگفت آب را گل نکنید . نه بی شک نمیگفت

امروز باید آب را گل کنیم

این آب میرود تا بشوید هرچه در راه است.شاید خون . شاید گناه

در فرو دست مردی میشوید دست خونین در آب

کمی آن طرفتر زنی میشوید تن عریان از عرق سرد در آب

چه گوارا بود زمانی این آب و چه سیاه است امروز

یادش بخیر با صفا بود این دیار آن روزها

مردم بالا دست دگر ندارند صفایی

چشمانشان خونین . گاوهایشان وحشی

من دیدام خانهایشان 

دگر حتی در جا نمازشان نیست رنگ خدا

در ده بالا کس نداند رسم مردی . چیست واژه انسان

بی گمان دگر آنجا زلالی آب نیست

کودکی میمرد اهل ده بی خبرند

چه دهی بود اینجا یاد باد آن روزها

کوچه باغش پر ز ناله

مردمانش دگر هیچ نمیفهمند

آب را به که گل کنیم

این آب دیدن ندارد...

 

معذرت میخوام از استاد سهراب سپهری که دست بردم توی شعرشون ولی امروز این شعر بیشتر به واقعیت نزدیک هست.