خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد...
مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : " من می دانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم ! "
حدود یک هفته بعد ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : " از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد؟"
" خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد . "
تحقیر هویت ایرانی در مختار نامه: واژهی عجم به جای ایرانی به کار میبردند، واژهای که در زبان تازیان به معنای گنگ و لال است و تازیان هرکس به ویژه ایرانیان را که زبان عربی نمیدانستند، گنگ میدانستند و عجمی خطاب میکردند. با اینحال کار به اینجا پایان نیافت و ناسزاگویی به ایران و ایرانی، ادامه داشت. به کار بردن واژهی مجوسی در جای جای فیلم به گوش میخورد. کوچک کردن ایرانیان بااین گزاره که: «نکند هنوز مجوسی هستی؟»، با چنان لحنی بازگو میشد که گویا زرتشتی بودن، گناهی نابخشودنی است. ساسانیان هرگز به کشور عربستان امروزی علاقه ای نشان نداده بودند و در صدد تصرف آن برنیامده بودند. حتی یمن امروزی که در جنوب شبه جزیره عربستان قرار دارد و همینطور مصر و سودان و لیبی ضمیمه خاک ایران بودند اما عربستان که بسیار نزدیکتر بود، به مزاج پادشاهان ایرانی خوش نمی آمد. در نگاه دولتمردان ایرانی عربستان بیش از یک صحرای خشک و بی آب و علف با یک سری اقوام نیمه وحشی که تمام زندگی آنها را شتر تشکیل می دهد نبود و لیاقت اینکه نام ایران بر آن گذاشته شود را نداشت.
چرا صداوسیمایی که پول ایرانیان چراغش روشن است شش سال پول خرج می کند تا داستان پسر ثقفی را روایت کند؟ همان ثقفی ای که به زعم خودشان فاتح ایران بوده ؟ چرا در سریال باید به این افتخار شود که " من دختر ثقفی ام؛ سردار عجم کش ! ". یعنی ما باید داستان کسانی را روایت کنیم که به ایرانی کشی افتخار می کنند؟ یعنی ما باید داستان فاتحان ایران را به تصویر بکشیم و آنها را بزرگداشت کنیم ؟
به خدا نمیتونم چطور احساسم رو بهتون منتقل کنم فقط یه جمله میمونه که بگم:
به ایران نشایدچنین روزگار
نظر ایرانی هاش رو اگه بدونم خوشحال میشم!!
نمی خوام یه خونه تو رویام بسازم
نمی خوام قلبمو به هیچکی ببازم
نمی خوام ترانم با اسم تو شروع شه
دیگه گیتارم نمی گه دیدنت ارزوشه
مثل تو می خوام به هرکسی رسیدم
بگم عجیبه من دیشب خواب تورو میدیدم
مثل تو شعر بگم شعرای عاشقونه
بگم تو اهل بهشتی جات توی اسمونه
بگو چه جوری باشم مثل خودت
دلمو به همه بدم مثل خودت
پشیمونم نشم مثل خودت
بگو چه جوری باشم مثل خودت
نمی خوام نامه هام تو دست تو باشه
اره بهتره راهمون جدا شه
قلبمو من از تو همین جا پس می خوام
می خوام مثل تو بشم من باهات راه نمیام
مثل تو می خوام من گم بشم واسه همیشه
بگم کار از کار گذشته دیر شده نمی شه
مثل تو می خوام از گریه ها رد بشم
می خوام از بری به خدا رد بشم
بگو چه جوری بشم مثل خودت
دلمو به همه بدم مثل خودت
پشیمونم نشم مثل خودت
بگو چه جوری بشم مثل خودت
من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم
.
من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد .
دید که مرا میشناسد .
خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ »
گفتم : «دوست دوست »
گفت : « تا کجا؟»
گفتم : دوستی که « تا » ندارد !.
گفت : « تا مرگ ! »
خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! »
گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !»
گفتم :« نه نه نه ، تا ندارد »
گفت :« قبول تا آنجا که همه زنده میشوند،یعنی زندگی پس از مرگ . باز با هم دوستیم . تا بهشت تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستیم.»
خندیدم گفتم :« تو برایش تا هر کجا که دلت میخواهد یک «تاا» بگذار . اصلا یک تا بکش از یک سر این دنیا تا سر آن دنیا . اما من اصلا تا نمیگذارم .»
نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نمیکرد . می دانستم او میخواست حتما دوستی مان تا داشته باشد .
دوستی بدون تا را نمیفهمید.
گفت:« بیا برای دوستیمان یک نشانه بگذاریم .»
گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :« شکلات .هر بار که همدیگر را می بینیم یک شکلات مال تو یکی مال من . باشد ؟ »
گفتم :« باشد .»
هر بار یک شکلات میگذاشتم توی دستش . او هم یک شکلات توی دست من . باز همدیگر را نگاه میکردیم یعنی که دوستیم .
دوست دوست .
من تندی شکلاتم را باز میکردم و میگذاشتم توی دهانم و تند تند آن را میمکیدم .
میگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئی هستی »
و شکلاتش را میگذاشت توی صندوق کوچولوی قشنگی .
میگفتم :«بخورش ! » میگفت :« تمام میشود . میخواهم تمام نشود . برای همیشه بماند .»
صندوقش پر از شکلات شده بود .
هیچ کدامش را نمیخورد . من همه اش را خورده بودم .
گفتم :«اگر یک روز شکلاتهایت را مورچه ها بخورند یا کرمها . آنوقت چکار میکنی ؟ »
گفت :« مواظبشان هستم . » میگفت میخواهم نگهشان دارم تا وقتی دوست هستیم و من شکلات را میگذاشتم توی دهانم
و میگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستی که تا ندارد . »
یک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بیست سال شده است او بزرگ شده است
من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است .
او آمده امشب تا خداحافظی کند .
میخواهد برود . برود آن دور دورها ..
میگوید :«میروم اما زود برمیگردم »
من میدانم . میرود و برنمیگردد . یادش رفت شکلات را به من بدهد .
من یادم نرفت .
یک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :«این برای خوردن . »
و یک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :« این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت » .
یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلاتهایش . هر دو را خورد و خندیدم .
میدانستم دوستی من « تا» ندارد .میدانستم دوستی او « تا » دارد .
مثل همیشه .
خوب شد همه شکلاتهایم را خوردم . اما او هیچ کدامشان را نخورد .
حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! ...
غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید خار رنجید ولی هیچ نگفت ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود دست بی رحمی آمد نزدیک گل سراسیمه ز وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید گل صمیمانه به او گفت سلام...
ازش پرسیدم بزرگترین آرزوت چیه؟
خندید و گفت: دیگه آرزویی ندارم، بهش رسیدم
خندم گرفته بود، گفتم نمیشه که! همیشه یه آرزوی دست نیافتنی هست!
گفت: همه چیزای دیگه ای که می خوام به اراده خودم بستگی داره، تنها چیز دست نیافتنی اون بود که الان مال خودمه.
پی نوشت: مزیت داشتن آرزوهای ساده اینه که خیلی زود و به سادگی خوشبخت میشی!!!