نمی خوام یه خونه تو رویام بسازم
نمی خوام قلبمو به هیچکی ببازم
نمی خوام ترانم با اسم تو شروع شه
دیگه گیتارم نمی گه دیدنت ارزوشه
مثل تو می خوام به هرکسی رسیدم
بگم عجیبه من دیشب خواب تورو میدیدم
مثل تو شعر بگم شعرای عاشقونه
بگم تو اهل بهشتی جات توی اسمونه
بگو چه جوری باشم مثل خودت
دلمو به همه بدم مثل خودت
پشیمونم نشم مثل خودت
بگو چه جوری باشم مثل خودت
نمی خوام نامه هام تو دست تو باشه
اره بهتره راهمون جدا شه
قلبمو من از تو همین جا پس می خوام
می خوام مثل تو بشم من باهات راه نمیام
مثل تو می خوام من گم بشم واسه همیشه
بگم کار از کار گذشته دیر شده نمی شه
مثل تو می خوام از گریه ها رد بشم
می خوام از بری به خدا رد بشم
بگو چه جوری بشم مثل خودت
دلمو به همه بدم مثل خودت
پشیمونم نشم مثل خودت
بگو چه جوری بشم مثل خودت
ازش پرسیدم بزرگترین آرزوت چیه؟
خندید و گفت: دیگه آرزویی ندارم، بهش رسیدم
خندم گرفته بود، گفتم نمیشه که! همیشه یه آرزوی دست نیافتنی هست!
گفت: همه چیزای دیگه ای که می خوام به اراده خودم بستگی داره، تنها چیز دست نیافتنی اون بود که الان مال خودمه.
پی نوشت: مزیت داشتن آرزوهای ساده اینه که خیلی زود و به سادگی خوشبخت میشی!!!
کوچه و پس کوچه های تنهایی من انتهایی ندارد؛کوچه های تنهایی من سیاه سیاه تاریک است!
قدم میزنم در پس دیوار لنگ لنگان فرار میکنم از تنهایی!
در بین راه محکم به زمین میخورم!
قدرتش را ندارم!
ولی بی آنکه کسی باشد که دستانم را بگیرد بلند می شوم!
بلند می شوم و دوباره راهم را در این کوچه های تاریک و بی انتها ی تنهایی ادامه می دهم!
قدم بر می دارم!
می روم و می روم!
ولی در تاریکی انتهایی نمیبینم و همچنان خواهم رفت تا زمانی که نوری ببینم!
کوچه روشن شود و دیگر تاریک نباشد!
به امید نور قدم بر می دارم و می روم!
در دور دست نوری میبینم!!!
نزدیک تر می شوم نور بیشتر میشود!
نور بیشتر می شود و همه جا را فرا میگیرد!
کوچه دیگر تاریک نیست!
من در خیابانم!
در روشنی نور دگر از کوچه و تاریکی و تنهایی خبری نیست؟!؟
من دست در دست یار قدم بر می دارم!
ناگهان حس غریبی مرا فرا می گیرد!!!
چشمانم را لحظه ای می بندم و دوباره باز میکنم!
چشمانم دیگر جایی را نمی بینند!!!
دوباره کوچه و تنهایی و تاریکی!
آری اینها همه خیال من بوده!
من هنوز در تاریکی بی انتها ی کوچه هستم!
در حال قدم برداشتنم!
می روم و می روم تا بی نهایت...
این یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده.
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.
خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد.
وقتی میخ را بررسی کرد متعجب شد؛ این میخ ده سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!
چه اتفاقی افتاده؟
در یک قسمت تاریک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!!!
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.
متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده؟
چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد!!!
مرد شدیدآ منقلب شد.
ده سال مراقبت.
چه عشقی!
چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشقی به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق شویم،
اگر سعی کنیم ...
عشق یعنی حس گرم انتظار
عشق یعنی از زمستان تا بهار
عشق بامن، با تو معنی میشود
عشق بی من، بی تو تنها میشود
عشق یعنی اشک و آه و سوز دل
عشق یعنی یک خدا از جنس گل
عشق یعنی بت پرستی تا جنون
عشق یعنی کینه از دلها برون
عشق یعنی با یکی پیدا شدن
با یکی همدرد و هم آوا شدن
عشق یعنی آرزوهای بلند
عشق یعنی با همه اشکت بخند
عشق یعنی زندگیم وصله به توست
عشق یعنی قلب من در دست توست
عشق یعنی عشقه من زیبای من
عشق یعنی عزیزم دوستت دارم.