فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود
روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی پیر مرد از دختر پرسید غمگینی؟
نه
مطمئنی؟
- نه
چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
چرا؟
-چون قشنگ نیستم
خودشون اینو بهت گفتن؟
- نه
ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم
راست می گی؟
از ته قلبم آره
- دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید وبه طرف دوستانش دوید شاد شاد
چند دقیقه ی بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد کیفش رو باز کرد عصای سفیدش رو بیرون آ ورد ورفت به راحتیه همیشه
250 سال پیش از میلاد در چین باستان شاهزاده ای تصمیم یه ازدواج گرفت با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید بشدت غمگین شد چون دختر او مخفیانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.
مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.روز موعود فرا رسید و شاهزاده به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض ۶ ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
بقیه در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...