♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

دلم میخواست...(شعر ماله خودمه)



دلم میخواست با تو باشه!


دلم میخواست عاشقت باشه!


دلم میخواست ذره ای از نگاهت مال من باشه!



دلم میخواست دست هات مال من باشه!


دلم میخواست آغوشت مال من باشه!


دلم میخواست نفس هات مال من باشه!


دلم میخواست طپش قلبت مال من باشه!


دلم میخواست تو آسمونت فقط یه ستاره باشه!


اونم عشق من باشه!


دلم میخواست عشق من عشق اول و آخرت باشه!


دلم میخواست...




شب ها تا صبح بیدارم...

شب ها تا صبح اگر چه باید و نباید بیدارم!

فکر میکنم !

به گذشته!

به حال این روزهام!

به آینده!

آخرش باید چکار کنم؟

صبح بلند میشم و از خونه میرم بیرون!

و تو پارک میشینم و دوباره یاد گذشته...

انگار همین دیروز بود دبستان بودیم من ومجید!

چه روزهای خوبی بود تو عالم بچگی چقدر خوش بودیم!!!

اردو های مدرسه...

تقلب ها...

قهر و آشتی ها...

صبح ها بابام منو می برد مدرسه...

یادش بخیر بابا زود باش دیرم شد...

اه...

من و مجید 5سال دبستان رو با هم بودیم بعد از اون هم همش با هم در ارتباط بودیم تلفنی!

با هم بزرگ شدیم...

هیچ وقت یادم نمیره وقتی تو بیمارستان بودم با مامان و باباش اومد دیدنم...

خیلی خوش حال شدم...

هر روزی که میگذشت منو مجید به هم نزدیک تر می شدیم!!!

شدیم 2تا برادر!

شدیم عضو خانواده هم!

دیگه چیز خصوصی بین ما نبود!

از هر فرصتی برای با هم بودن استفاده میکردیم!

تا اینکه تابستون پارسال بود...

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه...

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.

اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.


شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . »

وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. »

کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.

 چهارمین شمع گفت: « نگران نباش، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. »

چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد! 

http://www.more-than-light.com/images/candle1.jpg

تنهایی...

تنهایی چه واژه ی آشناییه برای من! 

هنوز به تنها بودن عادت نکردم! 

این روز ها منم و کوچه های تنهایی! 

که روز به روز دیوارهاش به هم نزدیک تر و کوچه تنگ تر میشه! 

ومن در این بین بین دیوارهاش دارم له میشم! 

تنهایی منو به یاد شب های غربتم که تنها بودم! 

وهستم میندازه! 

 

تنهایی از پیشم برو که من به تو عادت ندارم...