♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

شهر سوخته قسمت (۴)

زنان شهر سوخته :

تازه ترین یافته های باستان شناسان در گورهای شهرسوخته حاکی از این است که زنان شهر سوخته لباس های زیبایی شبیه به ساری می پوشیدند. و به آرایش و زیورآلات قیمتی اهمیت می داده اند.

پروتز یا چشم مصنوعی که در داخل جمجه یک اسکلت زن در 4 هزار سال که به تازگی کشف گردید و جهانیان را شگفت زده کرد؟؟!!؟؟

این پروتز و محلهای بخیه بر روی آن دیرینه شناسان را با پزشکانی متبحر و عجیب مواجه کرده!

که این قوم ناشناخته وعجیب ولی پیشترفته در 4 هزار سال پیش در کشور ایران چگونه می توانستند عملهای جراحی به این ظرافت و دقت انجام بدهند؟!!؟

یکی دیگر از عجایب شهر سوخته :؟؟!!!؟

یک اسکلت کشف شده که مورد جراحی مغز قرار گرفته است. با کشف این اثر پیشینه پزشکی در ایران به بیش از 4000 سال می رسد. جراحی مغز به این شکل هنوز در هیچ جایی از کره زمین با ساده ترین وسایل موجود و بدون تجهیزات اتاق عمل دیده نشده است ؟؟!!!؟؟!

تاس های بازی کشف شده به همراه تخته نرد در شهر سوخته!!؟؟ نکته جالب اینکه اولا" چه تفکر عظیم و پویایی در این مردم وجود داشته و دوم اینکه چقدر شبیه با وسایل امروزی است؟!!؟؟

وسیله ای بازی شبیه به تخته نرد که دارای تاس و مهره هایی شبیه به تخته نرد امروزی بوده است.

ادامه مطلب ...

ادامه شهر سوخته قسمت (۳)

پزشکی پیشترفته مردم شهر سوخته و احتمال روابط آنها با موجوداتی غیر زمینی و مدرن :

اگرچه تاکنون نشانی از سفینه های این مردم یافت نشده !!!

و یا مدارکی دال بر ارتباط این مردم با موجودات فضایی !! ( اگر هم یافت شود به من و شما گزارش نمی دهند ! ) جالب است دلایلی را که باستانشناسان رابطه این مردم را با موجوداتی پیشترفته و یا شاید غیر زمینی رد نمی کنند و بر پایه یک فرضیه وجود افرادی پیشترفته در کره زمین را ممکن می دانند را بدانید :

اولا: تعداد محدودی اسکلت در شهر سوخته کشف شده که جمجمه ها و اعضای بدن آنها اصلا" شباهتی به انسان کامل ندارد و بیشتر شبیه موجوداتی انسان نما می باشد.

این اسکلت ها از نظر ظاهر و فیزیک کاملا" با اسکلت یک انسان متفاوت بوده و درست شبیه و نقاشیهای موجود از موجودات فضایی است !!؟؟

دوما" : علم و پیشترفت تکنولوژی این قوم کوچک در 5 هزار سال پیش آنقدر مدرن و امروزی بوده که باستانشناسان حتی در دوران های بعدی تاریخی مانند دوران با عظمت هخامنشیان که ایرانیان به علومی مانند پزشکی ، ستاره شناسی و دیگر علوم آشنایی داشتند دیده نشده است . مثلا" عمل جراحی بسیار ظریف معز یک زن بسیار جای تعمق و تعمل دارد!!! چرا که ما حتی در دوران ساسانی که دانشگاه علوم پزشکی در جندی شاپور (دزفول کنونی ) داشتیم همچین پیتشرفتهایی در علم پزشکی نکرده بودیم و گزارشاتی مبنی بر جراحی مغز و یا جراحی چشم و یا ساخت چشم مصنوعی نداشتیم.

تعجب باستانشناسان و مورخین به این خاطر است که در ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد جراحی مغز و کار گذاشتن چشم مصنوعی انجام می شده است.تصویری که در این صفحه می بینید، جمجمه ی دختری ۱۴ ساله را نشان می دهد که به دلیل بیماری مغزی جراحی شده بوده است. پیش از این تصور میشد که تنها مصر باستان دست به جراحی می زدند (بر اسای نوشته های پزشک مخصوص فرعون ،سینوحه پزشک مصری). .

همچنین این لینک اسکلت زنی ۳۵ ساله را نشان می دهد که از چشم مصنوعی استفاده می کرده . جنس این کره ی چشم نا مشخص است و توسط تارهای بسیار باریکی از طلا به عصبهای چشم متصل شده بوده است

کشف اسکلت یک زن متعلق به حدود 4 هزار سال پیش که یک چشم وی مصنوعی بوده و مورد جراحی بسیار عجیب و ظریف و پیشترفته قرار گرفته است.

ادامه مطلب ...

شهر سوخته ادامه...

اسکلت کامل پیدا شده از یک دختر 14 ساله: 

 که مورد جراحی مغز قرار گرقته است...چهره این دختر توسط اندام شناسان باز سازی شده است .

پزشکی پیشترفته مردم شهر سوخته و احتمال روابط آنها با موجوداتی غیر زمینی و مدرن :

اگرچه تاکنون نشانی از سفینه های این مردم یافت نشده !!!

و یا مدارکی دال بر ارتباط این مردم با موجودات فضایی !! ( اگر هم یافت شود به من و شما گزارش نمی دهند ! ) جالب است دلایلی را که باستانشناسان رابطه این مردم را با موجوداتی پیشترفته و یا شاید غیر زمینی رد نمی کنند و بر پایه یک فرضیه وجود افرادی پیشترفته در کره زمین را ممکن می دانند را بدانید :

اولا: تعداد محدودی اسکلت در شهر سوخته کشف شده که جمجمه ها و اعضای بدن آنها اصلا" شباهتی به انسان کامل ندارد و بیشتر شبیه موجوداتی انسان نما می باشد.

این اسکلت ها از نظر ظاهر و فیزیک کاملا" با اسکلت یک انسان متفاوت بوده و درست شبیه و نقاشیهای موجود از موجودات فضایی است !!؟؟

دوما" : علم و پیشترفت تکنولوژی این قوم کوچک در 5 هزار سال پیش آنقدر مدرن و امروزی بوده که باستانشناسان حتی در دوران های بعدی تاریخی مانند دوران با عظمت هخامنشیان که ایرانیان به علومی مانند پزشکی ، ستاره شناسی و دیگر علوم آشنایی داشتند دیده نشده است . مثلا" عمل جراحی بسیار ظریف معز یک زن! بسیار جای تعمق و تعمل دارد!!! چرا که ما حتی در دوران ساسانی که دانشگاه علوم پزشکی در جندی شاپور (دزفول کنونی ) داشتیم همچین پیتشرفتهایی در علم پزشکی نکرده بودیم و گزارشاتی مبنی بر جراحی مغز و یا جراحی چشم و یا ساخت چشم مصنوعی نداشتیم.

تعجب باستانشناسان و مورخین به این خاطر است که در ۵۰۰۰ سال قبل از میلاد جراحی مغز و کار گذاشتن چشم مصنوعی انجام می شده است.  پیش از این تصور میشد که تنها مصر باستان دست به جراحی می زدند (بر اسای نوشته های پزشک مخصوص فرعون ،سینوحه پزشک مصری). .

همچنین اسکلت زنی ۳۵ ساله را که از چشم مصنوعی استفاده می کرده . جنس این کره ی چشم نا مشخص است و توسط تارهای بسیار باریکی از طلا به عصبهای چشم متصل شده بوده است.

ادامه مطلب ...

شهر سوخته (سیستان)

شهر سوخته کجاست ؟

 این مردم موفق و دانا چه کسانی بودند ؟ اینان چرا و چگونه همگی یکشب در آتش سوختند ؟؟ مردم شهر سوخته در 3 هزار سال پیش چگونه به این همه علم و پیشترفت رسیده بودند ؟؟ آیا علم آنان از خارج از کره زمین به آنها آموزش داده شده بود ؟؟

آیا مردم شهر سوخته با موجودات فضایی در ارتباط بودند ؟؟

اینها سوالاتی است که باستان شناسان طی سالها تحقیق هنوز به نتیجه ای نرسیدند و نمی دانند مردم این شهر عظیم و مدرن و پیشترفته در 3000 سال پیش از کجا آمده بودند و چگونه به این همه علم و دانش رسیده بودند و چگونه طی یک شب همگی در آتش سوختند و نابود شدند ؟؟!!!!!!

شهر سوخته در ساحل رودخانه ی هیلمند و ۵۶ کیلومتری شهر باستانی زابل قرار دارد.شهری که نقش بسیار مهمی در ایران باستان داشته است.زادگاه رستم و پهلوانان نامی ایران زمین.اگرچه امروز بخش اعظم تمدن ایران باستان و رودخانه ی هیلمند در کشورهای پاکستان و افغانستان قرار گرفته است.

سیستان جایی است که توانست تا قرنها خصلت مرد پروری خود را حفظ کند و در سده های نزدیک به مولف تاریخ سیستان عیاران و جوانمردانی چون یعقوب لیث بپرورد .شهر سوخته از نظر زمانی هم زمان با تمدن سومر در بین النهرین و تمدنهای هاراپا و موهنجودارو در شمال غربی پاکستان بوده است . بسیاری از باستان شناسان معتقدند که مردم این ناحیه از همان نژاد سومر یا آنوناکی بوده اند که از سیاره ی نیبیرو به زمین آمده بودند. شباهت مجسمه های یافت شده با آنچه که در هاراپا وموهنجودارو وجود دارد این نظریه را اثبات می کند علاوه بر اینکه ابزارها و علوم پیشرفته ای که در شهر سوخته وجود دارد حکایت از شهری بزرگ و تجاری در ۶۰۰۰ سال پیش می کند.

ادامه مطلب ...

میخوام بگم ما آدما...

خب بعد چند وقت برگشتم تو مطلبی که براتون نوشتم میخوام بگم ما آدما چقدر مغروریم! 

 اما خودمون ازش بی خبریم! 

 بخاطر خنده و تفریح خودمون و یا نشکوندن غرورمون دل آدمای دور و برمون رو میشکنیم! 

 واقعا به چه قیمتی!؟ 

 به قیمت شکستن دل یه آدم؟ 

 به قیمت خنده ای کوتاه و لحظه ای؟ 

 چرا نباید خوب باشیم؟ مگه چی میشه خوب بود و خوبی کرد؟ 

 اگه یکم از غرورمون کم کنیم چقدر زندگی قشنگ میشه! 

 خوبی همیشه به یاد میمونه! 

ادامه مطلب ...

چیز هایی که تجربه کردم...

تو این آپ چدید میخوام براتون از تجربه ای که تا حالا داشتم بنویسم: 

دخترا آدم هایی عجیب غریبن که بعضی وقتها خودشون از کارهای خودشون تعجب میکنن! 

آدما همه یه وجه مشترک دارن همه به فکر خودشون هستن!  

آدما دوست دارن یکی بهشون وابسته بشه!

دوست خوب شده مثل جنس اصل که این روزا اصلا پیدا نمیشه کیمیا شده!  

دروغ همه جا رو گرفته! 

حتی آدم ها واسه تفریح دروغ میگن! 


 اصلا نباید عاشق شد! 


یا اگه عاشق میشی نباید وابسته بشی! 

چون دیگه عشقم قدیمی شده! 

قلب آدم های امروز مثل پارکینگ میمونه! 

هر روز یه ماشین و روز بعد یه ماشین دیگه جاشو میگیره!!! 

وجدان آدما به خواب زمستونی رفته! 

خیانت دیگه عادی شده! 

تنهایی یه رفیق باوفا شده! 

دوای درد آدما سیگار شده! 

بین این همه زشتی! 

آدم هایی که دوست دارن گول بخورن زیاد شده! 

آدمایی که دوست ندارن یا نمیخوان این زشتی ها رو ببینن!!!  

واقعا دنیای ما اینقدر دچار تاریکی شده!؟! 

بازم خوشا به سعادت آدمایی که به این زشتی ها عادت کردن...

 

کوچه و پس کوچه های تنهایی من...

کوچه و پس کوچه های تنهایی من انتهایی ندارد؛کوچه های تنهایی من سیاه سیاه تاریک است! 

قدم میزنم در پس دیوار لنگ لنگان فرار میکنم از تنهایی! 

در بین راه محکم به زمین میخورم! 

قدرتش را ندارم! 

ولی بی آنکه کسی باشد که دستانم را بگیرد بلند می شوم! 

بلند می شوم و دوباره راهم را در این کوچه های تاریک و بی انتها ی تنهایی ادامه می دهم! 

قدم بر می دارم! 

می روم و می روم! 

ولی در تاریکی انتهایی نمیبینم و همچنان خواهم رفت تا زمانی که نوری ببینم! 

کوچه روشن شود و دیگر تاریک نباشد! 

به امید نور قدم بر می دارم و می روم! 

در دور دست نوری میبینم!!! 

 نزدیک تر می شوم نور بیشتر میشود! 

نور بیشتر می شود و همه جا را فرا میگیرد! 

کوچه دیگر تاریک نیست! 

من در خیابانم! 

در روشنی نور دگر از کوچه و تاریکی و تنهایی خبری نیست؟!؟ 

من دست در دست یار قدم بر می دارم! 

ناگهان حس غریبی مرا فرا می گیرد!!! 

چشمانم را لحظه ای می بندم و دوباره باز میکنم! 

چشمانم دیگر جایی را نمی بینند!!! 

دوباره کوچه و تنهایی و تاریکی! 

آری اینها همه خیال من بوده! 

من هنوز در تاریکی بی انتها ی کوچه  هستم! 

در حال قدم برداشتنم! 

می روم و می روم تا بی نهایت... 

 

دلم میخواست...(شعر ماله خودمه)



دلم میخواست با تو باشه!


دلم میخواست عاشقت باشه!


دلم میخواست ذره ای از نگاهت مال من باشه!



دلم میخواست دست هات مال من باشه!


دلم میخواست آغوشت مال من باشه!


دلم میخواست نفس هات مال من باشه!


دلم میخواست طپش قلبت مال من باشه!


دلم میخواست تو آسمونت فقط یه ستاره باشه!


اونم عشق من باشه!


دلم میخواست عشق من عشق اول و آخرت باشه!


دلم میخواست...




شب ها تا صبح بیدارم...

شب ها تا صبح اگر چه باید و نباید بیدارم!

فکر میکنم !

به گذشته!

به حال این روزهام!

به آینده!

آخرش باید چکار کنم؟

صبح بلند میشم و از خونه میرم بیرون!

و تو پارک میشینم و دوباره یاد گذشته...

انگار همین دیروز بود دبستان بودیم من ومجید!

چه روزهای خوبی بود تو عالم بچگی چقدر خوش بودیم!!!

اردو های مدرسه...

تقلب ها...

قهر و آشتی ها...

صبح ها بابام منو می برد مدرسه...

یادش بخیر بابا زود باش دیرم شد...

اه...

من و مجید 5سال دبستان رو با هم بودیم بعد از اون هم همش با هم در ارتباط بودیم تلفنی!

با هم بزرگ شدیم...

هیچ وقت یادم نمیره وقتی تو بیمارستان بودم با مامان و باباش اومد دیدنم...

خیلی خوش حال شدم...

هر روزی که میگذشت منو مجید به هم نزدیک تر می شدیم!!!

شدیم 2تا برادر!

شدیم عضو خانواده هم!

دیگه چیز خصوصی بین ما نبود!

از هر فرصتی برای با هم بودن استفاده میکردیم!

تا اینکه تابستون پارسال بود...

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه...

چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.

اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد.


شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . »

وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. »

کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند.

 چهارمین شمع گفت: « نگران نباش، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. »

چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد! 

http://www.more-than-light.com/images/candle1.jpg