-
شهر سوخته قسمت (۴)
چهارشنبه 27 بهمنماه سال 1389 18:01
زنان شهر سوخته : تازه ترین یافته های باستان شناسان در گورهای شهرسوخته حاکی از این است که زنان شهر سوخته لباس های زیبایی شبیه به ساری می پوشیدند. و به آرایش و زیورآلات قیمتی اهمیت می داده اند. پروتز یا چشم مصنوعی که در داخل جمجه یک اسکلت زن در 4 هزار سال که به تازگی کشف گردید و جهانیان را شگفت زده کرد؟؟!!؟؟ این پروتز و...
-
ولنتاین
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 13:00
دیرگاهیست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام دگر آیینه ز من بی خبر است که اسیر شب یلدا شده ام من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام ولنتاین مبارکــــــــــــــــــــــــــ
-
ادامه شهر سوخته قسمت (۳)
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 17:27
پزشکی پیشترفته مردم شهر سوخته و احتمال روابط آنها با موجوداتی غیر زمینی و مدرن : اگرچه تاکنون نشانی از سفینه های این مردم یافت نشده !!! و یا مدارکی دال بر ارتباط این مردم با موجودات فضایی !! ( اگر هم یافت شود به من و شما گزارش نمی دهند ! ) جالب است دلایلی را که باستانشناسان رابطه این مردم را با موجوداتی پیشترفته و یا...
-
شهر سوخته ادامه...
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 19:14
اسکلت کامل پیدا شده از یک دختر 14 ساله: که مورد جراحی مغز قرار گرقته است...چهره این دختر توسط اندام شناسان باز سازی شده است . پزشکی پیشترفته مردم شهر سوخته و احتمال روابط آنها با موجوداتی غیر زمینی و مدرن : اگرچه تاکنون نشانی از سفینه های این مردم یافت نشده !!! و یا مدارکی دال بر ارتباط این مردم با موجودات فضایی !! (...
-
شهر سوخته (سیستان)
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 17:08
شهر سوخته کجاست ؟ این مردم موفق و دانا چه کسانی بودند ؟ اینان چرا و چگونه همگی یکشب در آتش سوختند ؟؟ مردم شهر سوخته در 3 هزار سال پیش چگونه به این همه علم و پیشترفت رسیده بودند ؟؟ آیا علم آنان از خارج از کره زمین به آنها آموزش داده شده بود ؟؟ آیا مردم شهر سوخته با موجودات فضایی در ارتباط بودند ؟؟ اینها سوالاتی است که...
-
میخوام بگم ما آدما...
سهشنبه 5 بهمنماه سال 1389 21:28
خب بعد چند وقت برگشتم تو مطلبی که براتون نوشتم میخوام بگم ما آدما چقدر مغروریم! اما خودمون ازش بی خبریم! بخاطر خنده و تفریح خودمون و یا نشکوندن غرورمون دل آدمای دور و برمون رو میشکنیم! واقعا به چه قیمتی!؟ به قیمت شکستن دل یه آدم؟ به قیمت خنده ای کوتاه و لحظه ای؟ چرا نباید خوب باشیم؟ مگه چی میشه خوب بود و خوبی کرد؟ اگه...
-
داستان مسعود و ویکی و قندونشون !
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 23:05
خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki زندگی می کند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود. او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد... مسعود که فکر مادرش...
-
ایران !!!
پنجشنبه 27 آبانماه سال 1389 22:52
تحقیر هویت ایرانی در مختار نامه: واژهی عجم به جای ایرانی به کار میبردند، واژهای که در زبان تازیان به معنای گنگ و لال است و تازیان هرکس به ویژه ایرانیان را که زبان عربی نمیدانستند، گنگ میدانستند و عجمی خطاب میکردند. با اینحال کار به اینجا پایان نیافت و ناسزاگویی به ایران و ایرانی، ادامه داشت. به کار بردن واژهی...
-
میخوام مثل خودت باشم ....
دوشنبه 17 آبانماه سال 1389 08:17
نمی خوام یه خونه تو رویام بسازم نمی خوام قلبمو به هیچکی ببازم نمی خوام ترانم با اسم تو شروع شه دیگه گیتارم نمی گه دیدنت ارزوشه مثل تو می خوام به هرکسی رسیدم بگم عجیبه من دیشب خواب تورو میدیدم مثل تو شعر بگم شعرای عاشقونه بگم تو اهل بهشتی جات توی اسمونه بگو چه جوری باشم مثل خودت دلمو به همه بدم مثل خودت پشیمونم نشم مثل...
-
شکلات های تلخ و شیرین!
شنبه 8 آبانماه سال 1389 21:06
من یک شکلات گذاشتم توی دستش .او یک شکلات گذاشت توی دستم . من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . دید که مرا میشناسد . خندیدم . گفت :« دوستیم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟» گفتم : دوستی که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خندیدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! » گفت : « باشد ،...
-
وقت رفتن است!
شنبه 24 مهرماه سال 1389 08:35
وقتی اومدی کسی تورو ندید اما من دیدمت کسی تو رو حس نکرد ولی من باهمه وجودم حست کردم همیشه دلم می خواهد برات شعر بنویسم عاشق باشم و دلتنگ نمی ذاره نذاشته همین خورده ریزی که اسمش زندگی مسافر غریب من جاده زندگیت کجاست بگو که مقصد دلت تو خونه فرشته هاست چه قصه ها گفتی برام از روزگار نالوتی گفتی دیگه خسته شدم از عشقهای...
-
خار و گل
جمعه 23 مهرماه سال 1389 18:39
غنچه از خواب پرید و گلی تازه به دنیا آمد خار خندید و به گل گفت سلام و جوابی نشنید خار رنجید ولی هیچ نگفت ساعتی چند گذشت گل چه زیبا شده بود دست بی رحمی آمد نزدیک گل سراسیمه ز وحشت افسرد لیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهید صبح فردا که رسید خار با شبنمی از خواب پرید گل صمیمانه به او گفت سلام...
-
بعد از رفتن تو ...
جمعه 23 مهرماه سال 1389 17:48
تنهایی من، همان انتظارم است و انتظارم، همان عشق! و عشق تنها بهانه ی بودنم! بی بهانه ام نکن! بعد از رفتن تو چقدر غریب شده ام میان این همه آشنا… چند روزی است حجم تنهایی را بر روی قاب آبی دلم نقاشی می کنم نه قلم در دست من نیست من نقاش این تنهایی نیستم این خاطرات شب چشمانت است که قلم در دست گرفته.. و به حرمت شبهای تلخ من...
-
جدایی
جمعه 23 مهرماه سال 1389 16:57
-
آرزو
جمعه 23 مهرماه سال 1389 13:22
ازش پرسیدم بزرگترین آرزوت چیه؟ خندید و گفت: دیگه آرزویی ندارم، بهش رسیدم خندم گرفته بود، گفتم نمیشه که! همیشه یه آرزوی دست نیافتنی هست! گفت: همه چیزای دیگه ای که می خوام به اراده خودم بستگی داره، تنها چیز دست نیافتنی اون بود که الان مال خودمه. پی نوشت: مزیت داشتن آرزوهای ساده اینه که خیلی زود و به سادگی خوشبخت میشی!!!
-
نامه یه گل پسر ۹ ساله به دوست مخملش
جمعه 23 مهرماه سال 1389 09:42
نکات؟ : 1- مامانه شایان خیلی بچه ی پایه ای هستش 2- دادا ناصر معتاده از دست این دخمل ها تبصره: آخر این عاشقی ها هم بهتر از این نمیشه بقیه نکات اخلاقی این نامه رو هم اگه پیدا کردین توی نظرات بگید
-
دوست داشتن ....
جمعه 23 مهرماه سال 1389 09:16
کسپیر: اگر کسی را دوست داری رهایش کن سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده. ویکتور هوگو:کسی رو که دوستش داری هر چند وقت یه بار بهش یادآوری کن که او را دوست داری!!!!!!!!!!! دانشجوی زیست شناسی : اگر کسی را دوست داری ، به حال خود رهایش کن ... او تکامل خواهد یافت. دانشجوی آمار: اگر کسی را دوست داری ،...
-
چیز هایی که تجربه کردم...
سهشنبه 20 مهرماه سال 1389 16:44
تو این آپ چدید میخوام براتون از تجربه ای که تا حالا داشتم بنویسم: دخترا آدم هایی عجیب غریبن که بعضی وقتها خودشون از کارهای خودشون تعجب میکنن! آدما همه یه وجه مشترک دارن همه به فکر خودشون هستن! آدما دوست دارن یکی بهشون وابسته بشه! دوست خوب شده مثل جنس اصل که این روزا اصلا پیدا نمیشه کیمیا شده! دروغ همه جا رو گرفته! حتی...
-
قلب
شنبه 3 مهرماه سال 1389 16:00
روزی دختر جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد ، جمعیت زیادی جمع شدند ، قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود ، پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند . دختر جوان در کمال افتخار ، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود...
-
داستان عشق
شنبه 3 مهرماه سال 1389 14:49
1-من قبلنا این شکلی بودم: 2--بعد یه روز یه نفر رو دیدم …. 3-اون این شکلی بود ! 4-ما اوقات خوبی با هم داشتیم …. 5-من یه کادو مثل این بهش دادم بقیه این داستان باحال در ادامه مطلب ... 6-وقتی اون هدیه من رو پذیرفت ، من اینجوری شدم! 7-ما تقریبا همه شب ها ، با هم گفت و گو می کردیم …. 8-و این وضع من توی اداره بود …. 9-وقتی...
-
love
یکشنبه 14 شهریورماه سال 1389 16:15
روزگاری در یک جزیری دور افتاده همه احساس ها با هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند خوشبختی،پولداری،عشق،عقل،صبر،غم،ترس... هریک زندگی خوبی را میکردند تا انکه یک روزعقل به بقیه گفت:خیلی زود این جزیره را اب فرا خواهد گرفت وهمه غرق خواهیم شد.همه احساس ها قایق هایشان را در اوردند و مشغول تعمیرانها شدند. و یک روز طوفان بزرگی...
-
کوچه و پس کوچه های تنهایی من...
جمعه 12 شهریورماه سال 1389 13:25
کوچه و پس کوچه های تنهایی من انتهایی ندارد؛کوچه های تنهایی من سیاه سیاه تاریک است! قدم میزنم در پس دیوار لنگ لنگان فرار میکنم از تنهایی! در بین راه محکم به زمین میخورم! قدرتش را ندارم! ولی بی آنکه کسی باشد که دستانم را بگیرد بلند می شوم! بلند می شوم و دوباره راهم را در این کوچه های تاریک و بی انتها ی تنهایی ادامه می...
-
دانلود آهنگ جدید محمد بی باک (Bibak)
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 16:22
آهنگ جدید و فوق العاده زیبای محمد بی باک و رامین منتظری به نام تنهام با تنظیم آرتین زمانی ، پبشنهاد میکنم این کار فوق العاده زیبا رو از دست ندید !!! انصافا یکی از بهترین کارای محمد بی باک عزیز شده و واقعا من این آهنگ رو دوست دارم! امیدوارم تیمشون زودتر موزیک ویدئوی قشنگ این ترانه رو منتشر کنه... دانلود در "ادامه...
-
بیوگرافی زابل
شنبه 6 شهریورماه سال 1389 14:56
خوب توی این پست میخوام یه بیوگرافی جامع تر از زابل ارائه کنیم که برای آشنایی یشتر با این شهر بد نباشه محیط طبیعی : شهرستان زابل با حدود 317/329 نفر جمعیت در جنوب خاوری ایران و شمال استان سیستان و بلوچستان مساحتی بالغ بر 15197 کیلو متر مربع واقع گردیده از جانب شمال و شمال شرق با استان خراسان جنوبی از در امتداد مرز با...
-
زابل (لغات)
پنجشنبه 4 شهریورماه سال 1389 13:30
سلام خوب بریم سراغ اولین مطلب در مورد وطنمون زابل اینا . شاید خیلی هاتون ندونید که زابلی ها به گویش زابلی سخن میگن نه به لهجه ی زابلی ! گویش زابلی علاوه بر اینکه کلمات متفاوتی با زبان فارسی داره حتی دستور زبانش هم فرق میکنه و این باعث شده گویش زابلی محدود به یه لهجه نشه و به شکل یک زبان کامل قلم داد بشه خوب اینجا حدود...
-
عشق ستاره ای
سهشنبه 2 شهریورماه سال 1389 11:46
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. این داستانن غمگین و بسیار رمانتیک رو میتونید در" ادامه ی مطلب " دنبال کنید پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او...
-
تغییر جدید وبلاگ
دوشنبه 1 شهریورماه سال 1389 15:39
سلام به همه ی دوستان سعی میکنم خیلی خلاصه براتون یه سری تغییرات توی وبلاگ رو شرح بدم که وقتتون زیاد گرفته نشه. یه بخش جدید تحت عنوان"زابل" به وبلاگ اضاف میشه که توی این بخش قصد داریم سیستان رو بهتون معرفی کنیم . حالا به زودی این بخش فعال میشه و ما هم مثل همیشه منتظر نظرات شما هستیم.
-
دلم میخواست...(شعر ماله خودمه)
سهشنبه 26 مردادماه سال 1389 13:32
دلم میخواست با تو باشه! دلم میخواست عاشقت باشه! دلم میخواست ذره ای از نگاهت مال من باشه! دلم میخواست دست هات مال من باشه! دلم میخواست آغوشت مال من باشه! دلم میخواست نفس هات مال من باشه! دلم میخواست طپش قلبت مال من باشه! دلم میخواست تو آسمونت فقط یه ستاره باشه! اونم عشق من باشه! دلم میخواست عشق من عشق اول و آخرت باشه!...
-
شب ها تا صبح بیدارم...
چهارشنبه 20 مردادماه سال 1389 11:14
شب ها تا صبح اگر چه باید و نباید بیدارم! فکر میکنم ! به گذشته! به حال این روزهام! به آینده! آخرش باید چکار کنم؟ صبح بلند میشم و از خونه میرم بیرون! و تو پارک میشینم و دوباره یاد گذشته... انگار همین دیروز بود دبستان بودیم من ومجید! چه روزهای خوبی بود تو عالم بچگی چقدر خوش بودیم!!! اردو های مدرسه... تقلب ها... قهر و...
-
داستان کوتاه...
پنجشنبه 14 مردادماه سال 1389 19:44
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید. اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه...