-
آدمک !!
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 22:06
آدمک اخر دنیاست بخند آدمک مرگ همینجاست بخند آن خدایی که بزرگش خواندی به خدا مثل تو تنهاست بخند دست خطی که تو را عاشق کرد شوخی کاغذی ماست بخند فکر کن درد تو ارزشمند است فکر کن گریه چه زیباست بخند صبح فردا به شبت نیست که نیست تازه انگار که فرداست بخند راستی آنچه به یادت دادیم بر زدن نیست که درجاست بخند آدمک نغمه آغاز...
-
پنج وارونه چه معــنا دارد ؟!
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 21:50
پنج وارونه چه معــنا دارد ؟! خواهر کوچکم از من پرسید من به او خندیدم کمی آزرده وحیرت زده گفت : روی دیوار و درختـــــان دیدم باز هم خندیدم... گفت دیروز خودم دیدم پسـر همسایه پنج وارونه به مینـــــو میداد آنقَـــــــــدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید بغلش کردم و بوسیــــــــدم و با خود گفتم بعدها وقتی غم سقف کوتاه دلت را...
-
قانون عشق
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 21:27
قانون عشق یک پسر با یک نگاه از یک دختر خوشش میاد ... و عشق از طرف اون شروع میشه ... تا جایی که زندگیش رو پای عشقش میذاره ... اما دختر باور نمیکنه ... چون یک چیزهایی دیده و شندیده ... تا دختر میاد پسر رو باور کنه ، پسر دلسرد و خسته میشه .. میره با یکی دیگه ... بعد که دختر تازه تونسته پسر رو باور کنه میره طرفش ... اما...
-
چند تا دوسم داری ؟
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 21:14
چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟ چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر...
-
داستان پادشاه و روستایی و تخته سنگ
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 21:04
در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد بعضی از بازرگانان وندیمان ثرتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............ نزدیک غروب یک...
-
داستان ((چرا زندگی ؟))
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 20:23
ازمن پرسید : ب ه خاطرچه کسی زنده ای؟ بااینکه دلم می خواست فریاد بزنم به خاطرتو با بغض درگلویم گفتم: به خاطرهیچکس ازمن پرسید: پس برای چی زندگی می کنی؟ باگریه گفتم: به خاطرهیچی ازاوپرسیدم: به خاطرچه کسی زنده ای؟ با گریه گفت: به خاطراون کسی که به خاطرهیچ کس زنده است!
-
داستان دخترک و پیرمرد
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 20:08
فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی پیر مرد از دختر پرسید غمگینی؟ نه مطمئنی؟ - نه چرا گریه می کنی؟ - دوستام منو دوست ندارن چرا؟ -چون قشنگ نیستم خودشون اینو بهت گفتن؟ - نه ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم راست می گی؟ از ته قلبم آره - دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید وبه طرف...
-
امروز روز تولدمه...
جمعه 6 فروردینماه سال 1389 10:29
امروز روزی است که هزاران انسان چشم به جهان گشودند یکیش من بودم که در ۶ فروردین ۱۳۷۲ چشم به جهان گشودم طبق گفته ها ۳ کیلو بیشتر وزن نداشتم خیلی ریزه میزه بودم وخیلی زود راه افتادم زودتر از بچه های دیگه و خیلی شر بووووودم بهم میگفتن:پیچ شول کن خونه خلاصه این بود مختصری از گفته های مادرم وحالا تولد همه ی کسایی که امروز...
-
پدر...
پنجشنبه 5 فروردینماه سال 1389 04:22
اختلاف نظر های نسل جوان و قدیم همیشه باعث بگو مگو بین بچه ها و پدر و مادر هاست. اما پدر و مادر همیشه گنج هایی هستند که باید قدردانشان بود.متن زیر خیلی جالب است.خصوصآْ برای آقا پسر ها : یاد پدر پدرم این جوری بود وقتی من : 4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده . 5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم...
-
شهرسازی در دوره اشکانی...
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 16:42
حکومت اشکانی با بهره گیری از حکومت سلوکی موفق شد با تفاهم دودمانهای مختلف، دولت متمرکز، قدرتمند و قاهری را برای اولین و آخرین بار در تاریخ ایران تشکیل دهد تا بدین نحو بتواند بازرگانی و تجارت را رونق دهد و شهرنشینی و شهرگرایی شتاب گیرد. اشکانیان با ادغام و تلفیق شهر دولتهای پارسی ـ هلنی با نقاط مسکونی اطراف آن و حذف...
-
چرا برج پیزا کج شده است؟؟؟
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 16:34
بـــــــــرج پیزا، برای ناقوس خانه کلیسای جامع شهر، همچنین جهت نصب ساعت بر روی آن، بین سالهای 1350 تا 1174 میلادی ساخته شد. ساختمان برج پس از اینکه به طبقه سوم رسید حرکت انحرافی آن «کج شدن» شروع گردید. برای جلوگیری از کج شدن بیشتر، تغییراتی در نقشه برج داده شد و ساختن آن ادامه یافت . برج پیزا در هشت طبقه به ارتفاع 55...
-
اس ام اس مخصوص عید نوروز
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 17:07
بهار یک نقطه دارد نقطه آغاز بهار زندگیتان بی انتها باد سال نو مبارک SMs SMs SMs دستان پرنوازش بهار، طبیعت خفته را از خواب بیدار می سازد، و زمین و درخت رازهای رنگارنگ و عطرآگین خویش را نثار نگاه ما می کنند. در سال جدید خورشیدی، سبزی، شادی، کامیابی، بهره وری، اثربخشی فعالیتها و بهروزیتان را از درگاه ایزد منان آرزومندم....
-
انواع حجاب !!!!
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 16:54
کدام حجاب رو می پسندی ؟! نتیجه ی اخلاقی: + عرب ها خیلی عقب مونده اند
-
داستان کشیش و پسرش
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 16:43
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کمکم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آیندهاش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمیدانست که چه چیزى از زندگى میخواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت. یک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چیز را...
-
راز موفقیت !
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 16:39
راز مــوفـقـیــت! کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد… پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند. در طول شش ماه استاد...
-
چهرشنبه سوری خیلی حال داد...
جمعه 28 اسفندماه سال 1388 16:13
با عرض پوزش که مطلب دیر نوشتم به علت مسائل فنی خب براتون بگم از شب چهار شنبه سوری اول که جایی رو پیدا نکردم و حسابی حال گرفته بود همه جا پلیس بود اخرش نزدیک خونمون یه جایی رو پیدا کردم وای که چه خبر بود دختر و پسرها ریخته بودن بزن و برقص تا یک شب می رقصیدیم وای که چه حالی داد اینقدر که رقصیدم پاهام درد میکنه.
-
چهارشنبه سوری...
سهشنبه 25 اسفندماه سال 1388 16:40
:: استان سیستان و بلوچستان:: در سیستان مردم گونی، پتو و نمد کهنه را به صورت گلوله در می آورند و آن را در غروب آخرین چهارشنبه سال، آتش می زنند و معتقدند که نحوست این شب با این عمل از بین می رود. اینم نحوه چهارشنبه سوری در وطن من در ایران باستان امیدوارم امشب به همه خوش بگذره منکه که میخوام خودمم بترکونم
-
مدرسه۰۰۰
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1388 17:35
امروز صبح مثل هیمشه دوان دوان رفتم مدرسه گفتم:الان معلم سر کلاسه وقتی رفتم تو مدرسه هیچ کدوم از بچه ها نبودن حالم گرفته شد گفتم چراامروز امدم مدرسه انقدرمنتظر شدم تا معلم و بچه ها رو از خونه هاشون مدیرمون با تلفن کشید بیرون دیگه تا بعد عید نمیرم مدرسه
-
تنهایی
جمعه 14 اسفندماه سال 1388 14:36
این روزها خیلی احساس تنهایی میکنم چون خیلی تنهام سه ساله که بابا منو تنها گذاشته و رفته هنوز باور نمیکنم هنوز منتظرش هستم که بگرده تا دوباره در اغوشش گریه کنم اینقدر گریه کنم تا دیگه اشکی نداشته باشم تازه مادر هم سه ماهی هست ک به مسافرت کاری رفته مگه یه ادم چقدر میتونه تنها باشه دیگه تحمل تنهایی ندارم ای خدا.
-
چه
پنجشنبه 6 اسفندماه سال 1388 20:55
چه می توان یادگاری برای عزیز خود چند سطر سکوت نوشت تا در خلوت خود سکوت را هر طور که خواست معنی کند.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 22:18
اشکم ولی به پای عزیزان چکیده ام خارم ولی به سایه ی گل ارمیده ام با رنگ و بوی توای نو بهار عشق همچون بنفشه سر به گریبان کشیده ام.
-
معرفی بازیه آنلاین
شنبه 24 بهمنماه سال 1388 11:38
متن طنز: اگر بدنبال یک جا برای نشان دادن توانای خود می گردید اگر فکر میکنید می توانید یک کشور را اداره کنید اگر فکر می کنید میتوانید ایران به قدرتی بزرگ در جهان تبدیل کنید اگر فکر می کنید از لحاظ اقتصادی حرفه ای هستید اگر روز نامه نگار قابلی هستید اگر یک فرمانده ی نظامی هستید اگر به فکر پیشرفت زبان انگلیسی خود هستید...
-
توجه
جمعه 23 بهمنماه سال 1388 13:12
قابل توجه بازدید کنندگان محترم از نوشتن هر گونه نظر و عقاید سیاسی جدا خوداری فرمایید متشکرم.
-
ناپلئون و پیرمرد
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1388 16:39
ناپلئون با لشکرش در راه فتح مسکو بود. در جایی برای استراحت توقف کردند و اردو زدند. ناپلئون در کنار جاده مشغول قدم زدن بود که دید پیرمردی آرام در گوشه ای زیر آفتاب دراز کشیده است. ناپلئون فکر کرد بد نیست برای تفنن هم که شده گپی با او بزند. پرسید اینجا چه می کنی؟ - باغچه ای دارم که آن خود را سرگرم می کنم..اکنون کارم...
-
عشق دایره !
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 21:44
چند سالی میگذشت که دایره آبی قطعه گمشده خود را پیدا کرده بود. اکنون صاحب فرزند هم شده بود، یک دایره آبی کوچک با یک شیار کوچک. زمان میگذشت و دایره آبی کوچک، بزرگ میشد. هر چقدر که دایره بزرگ تر میشد شعاع آن هم بیشتر میشد و مساحت شیار که دیگر اکنون تبدیل به یک فضای خالی شده بود نیز بیشتر. آنقدر این فضای خالی زیاد شد و...
-
پادشاه و خدمتکار
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 21:13
خدمتکار با گریه زاری گفت : خدایا تو عادل نیستی ، همه ی چیزهای خوب را به پادشاه دادی خداوند آمد پایین و به پادشاه گفت : یکی از دو چیز ارزشمندت را به خدمتکار بده پادشاه گفت : کدام دو چیز ارزشمندم؟ خداوند گفت : پادشاهی ات را یا ملکه ات را پادشاه گفت : ملکه ام را هرگز از خویش جدا نخواهم ساخت ، پادشاهی ام را به او می بخشم...
-
تصاویر جذاب بازی با حباب های غول پیکر
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 20:03
یه سری عکس قشنگتر از این حباب بازی هم توی ادامه مطلب هست که میتونید ببینید
-
داستان زیبای بازیه یک خانم بلوند و وکیل
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 19:39
یک خانم بلوند و یک وکیل در هواپیما کنار هم نشسته بودند. خانم پیشنهاد یک بازی را بهش داد. چنانچه وکیل از خانم سوالی بپرسد و او جواب را نداند، خانم باید 50 دلار به وکیل بپردازد و هر بار که خانم سوالی کند که وکیل نتواند جواب دهد، وکیل به او 5دلار بپردازد. سپس خانم اولین سوال را پرسید:" فاصله ی زمین تا نزدیکترین...
-
دوست عزیزم
سهشنبه 20 بهمنماه سال 1388 19:47
سلام میکنم به دوست عزیزم مجید از همین جا میخوام ازش تشکر کنم گر چه ازش دورم ولی هر روز به یادش هستم دلم برات تنگ شده داداشی.
-
راز موفقیت از دید سقراط
دوشنبه 19 بهمنماه سال 1388 19:58
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت:فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت. سقراط از او خواست که دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ناگهان...