♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

پیرمرد و کارگر...


پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
 اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
 او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟ کارگر جواب داد: «من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و  از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.» پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد.

 


امتحان دادن داماد ها!!!

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و کورسى آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

رومانتیک

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت) 

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!

طنز

یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش!
مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟
زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود…
مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای
مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرده تقریبا بیهوش می شه.
مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟
زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده بود!

بابا چرااا؟؟؟

دیشب خواب بابام رو دیدم و امروز کلا حالم گرفته بود الان که دارم مینویسم دلم گرفته خیلی دلتنگم  دلم تنگه برای بابام که سه سالی هست که منو تنها گذاشته و رفته منو تنها گذاشته تا تنها دل خوشی زندگیم به باد فنا بره تا دیگه وقتی که یکی باباش رو صدا میکنه دلم اب بشه و در حسرت یه بابا گفتن باشم واقعا این چه سرنوشتیه که من دارم؟ بابا چرا دیگه نیستی؟ چرا دیگه نمیتونم  تو رو در اغوش بکشم؟ چرا دیگه منو صدا نمیزنی؟ نمیگی علی بابا چرا؟ چرا من باید در سن پایین اول راهنمایی دیگه تو رو نداشته باشم؟ چرا؟ و هزار تا سوال دیگه واقعا این چه تقدیریه؟ چرا من اینجوری باید تنها باشم؟ پدرم چقدر دلم برای اغوشت تنگ شده؟ چقدر دلم براب صدات تنگ شده!چقدر دلم برای علی گفتن تو تنگ شده هیچکس دیگه علی رو اون طور که تو صدا میزدی صدا نکرد... علی دیگه باباش رو نمیتونه ببینه! بابای خوبم کاش اینها همه اش یه کابوس بد باشه که تو نیستی...

توجه توجه

با پیشنهاد خودم از این به بعد مجید دوستم هم در وبلاگم مطلب مینویسد

 با نام severus snape و خودم با نام علی دیگه

  امیدوارم وبلاگم با اومدن مجید جالب تر بشه

خوش امدی مجید جان خونه ی خودته

امروز روز تولدمه...

امروز روزی است که هزاران انسان چشم به جهان گشودند یکیش من بودم که در ۶ فروردین ۱۳۷۲ چشم به جهان گشودم طبق گفته ها ۳ کیلو بیشتر وزن نداشتم خیلی ریزه میزه بودم وخیلی زود  راه افتادم زودتر از بچه های دیگه و خیلی شر بووووودم بهم میگفتن:پیچ شول کن خونه خلاصه این بود مختصری از گفته های مادرم وحالا تولد همه ی کسایی که امروز متولد شدن رو تبریک میگم تولدتون مبارک امروز خیلی خوشحالم.

پدر...

اختلاف نظر های نسل جوان و قدیم همیشه باعث بگو مگو بین بچه ها و پدر و مادر هاست. اما پدر و مادر همیشه گنج هایی هستند که باید قدردانشان بود.متن زیر خیلی جالب است.خصوصآْ برای آقا پسر ها :

یاد پدر  

 پدرم این جوری بود وقتی من :

4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .

5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .

6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه. 

 

10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.

12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.

14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .

16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .

18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .

21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه

25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته .

30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .

40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .

50 ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !

ادامه مطلب ...

شهرسازی در دوره اشکانی...

حکومت اشکانی با بهره گیری از حکومت سلوکی موفق شد با تفاهم دودمانهای مختلف، دولت متمرکز، قدرتمند و قاهری را برای اولین و آخرین بار در تاریخ ایران تشکیل دهد تا بدین نحو بتواند بازرگانی و تجارت را رونق دهد و شهرنشینی و شهرگرایی شتاب گیرد. اشکانیان با ادغام و تلفیق شهر دولتهای پارسی ـ هلنی با نقاط مسکونی اطراف آن و حذف نابرابریهای اجتماعی ـ فرهنگی و اقتصادی بین شهر و روستا و الغای خودفرمانی شهر ـ دولتها حتی‌المقدور مفاهیم یونانی را از بین بردند و به مفاهیم بومی و سرزمینی ـ به خصوص شیوه پارسی ـ در همه ابعاد زیست و تولید و به روز کردن آنها بازگشتند و این بازگشت منجر به نحوه استقرار و زیستی شد که می‌توان از آن تحت عنوان سبک پارتی یاد کرد. 

ادامه مطلب ...

چرا برج پیزا کج شده است؟؟؟

بـــــــــرج پیزا، برای ناقوس خانه کلیسای جامع شهر، همچنین جهت نصب ساعت بر روی آن، بین سالهای 1350 تا 1174 میلادی ساخته شد. ساختمان برج پس از اینکه به طبقه سوم رسید حرکت انحرافی آن «کج شدن» شروع گردید. برای جلوگیری از کج شدن بیشتر، تغییراتی در نقشه برج داده شد و ساختن آن ادامه یافت
.
برج پیزا در هشت طبقه به ارتفاع 55 متر ساخته شده که ، در آن 300 پله نصب گردیده است  ضخامت پی های برج در حدود 5 متر است که بر روی ماسه، کار گذاشته شده اند. عده ای معتقد هستند همین امر سبب کج شدن برج گردیده است. کل انحراف برج 2/4 متر است که 30 سانتیمتر این کجی ، مربوط به 100 سال اخیر است.