♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

♣Life i$ re@L $tory♣

آخر من از گیسوی تو خود را می آویزم به دار

آدمک !!

آدمک اخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همینجاست بخند

آن خدایی که بزرگش خواندی
به خدا مثل تو تنهاست بخند

دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ماست بخند

فکر کن درد تو ارزشمند است
فکر کن گریه چه زیباست بخند

صبح فردا به شبت نیست که نیست
تازه انگار که فرداست بخند

راستی آنچه به یادت دادیم
بر زدن نیست که درجاست بخند

آدمک نغمه آغاز نخوان
به خدا آخردنیاست بخند

پنج وارونه چه معــنا دارد ؟!

پنج وارونه چه معــنا دارد ؟!


خواهر کوچکم از من پرسید

من به او خندیدم

کمی آزرده وحیرت زده گفت :

روی دیوار و درختـــــان دیدم

باز هم خندیدم...

گفت دیروز خودم دیدم پسـر همسایه

پنج وارونه به مینـــــو میداد

آنقَـــــــــدَر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بغلش کردم و بوسیــــــــدم  و با خود گفتم


بعدها وقتی غم سقف کوتاه دلت را خم کرد

بی گمان می فهمی

- پنج وارونه چه معنا دارد

قانون عشق

قانون عشق


یک پسر با یک نگاه از یک دختر خوشش میاد ... و عشق از طرف اون شروع میشه ... تا جایی که

زندگیش رو پای عشقش میذاره ...

اما دختر باور نمیکنه ...

چون یک چیزهایی دیده و شندیده ...

تا دختر میاد پسر رو باور کنه ، پسر دلسرد و خسته میشه ..

میره با یکی دیگه ...

بعد که دختر تازه تونسته پسر رو باور کنه میره طرفش ...

اما پسر رو با یکی دیگه میبینه ...

اینجاست که میگه: حدسم درست بود ...

و اشتباهی رو میکنه که قبلاً کرده بود ...

و همه چیز از بین میره

چند تا دوسم داری ؟

چند تا دوسم داری ؟

همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم...

ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!!


میدونی چرا ؟

چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ...

دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟

ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ...

تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ...

پس اینو بدون از الان و تا همیشه یکی دوستت دارم


داستان پادشاه و روستایی و تخته سنگ


در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد

بعضی از بازرگانان وندیمان ثرتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و............

نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وبا هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد

پادشاه نوشته بود:
هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

داستان ((چرا زندگی ؟))

ازمن پرسید:

به خاطرچه کسی زنده ای؟

بااینکه دلم می خواست فریاد بزنم به خاطرتو

با بغض درگلویم گفتم:
به خاطرهیچکس

ازمن پرسید:

پس برای چی زندگی می کنی؟





باگریه گفتم:

به خاطرهیچی

ازاوپرسیدم:

به خاطرچه کسی زنده ای؟

با گریه گفت:
به خاطراون کسی که به خاطرهیچ کس زنده است!

داستان دخترک و پیرمرد

فاصله ی دخترک تا پیرمرد یک نفر بود





روی نیمکتی چوبی روبروی یک آبنمای سنگی پیر مرد از دختر پرسید غمگینی؟

نه

مطمئنی؟

- نه

 چرا گریه می کنی؟

- دوستام منو دوست ندارن

چرا؟

-چون قشنگ نیستم






خودشون اینو بهت گفتن؟

- نه

ولی تو قشنگترین دختری هستی که تا حالا دیدم

راست می گی؟

 از ته قلبم آره

- دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید وبه طرف دوستانش دوید  شاد شاد



چند دقیقه ی بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد کیفش رو باز کرد عصای سفیدش رو بیرون آ ورد ورفت به راحتیه همیشه

امروز روز تولدمه...

امروز روزی است که هزاران انسان چشم به جهان گشودند یکیش من بودم که در ۶ فروردین ۱۳۷۲ چشم به جهان گشودم طبق گفته ها ۳ کیلو بیشتر وزن نداشتم خیلی ریزه میزه بودم وخیلی زود  راه افتادم زودتر از بچه های دیگه و خیلی شر بووووودم بهم میگفتن:پیچ شول کن خونه خلاصه این بود مختصری از گفته های مادرم وحالا تولد همه ی کسایی که امروز متولد شدن رو تبریک میگم تولدتون مبارک امروز خیلی خوشحالم.

پدر...

اختلاف نظر های نسل جوان و قدیم همیشه باعث بگو مگو بین بچه ها و پدر و مادر هاست. اما پدر و مادر همیشه گنج هایی هستند که باید قدردانشان بود.متن زیر خیلی جالب است.خصوصآْ برای آقا پسر ها :

یاد پدر  

 پدرم این جوری بود وقتی من :

4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .

5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .

6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه. 

 

10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.

12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.

14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .

16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .

18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .

21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه

25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته .

30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .

40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .

50 ساله که شدم حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرشو نتونستم خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت !

ادامه مطلب ...

شهرسازی در دوره اشکانی...

حکومت اشکانی با بهره گیری از حکومت سلوکی موفق شد با تفاهم دودمانهای مختلف، دولت متمرکز، قدرتمند و قاهری را برای اولین و آخرین بار در تاریخ ایران تشکیل دهد تا بدین نحو بتواند بازرگانی و تجارت را رونق دهد و شهرنشینی و شهرگرایی شتاب گیرد. اشکانیان با ادغام و تلفیق شهر دولتهای پارسی ـ هلنی با نقاط مسکونی اطراف آن و حذف نابرابریهای اجتماعی ـ فرهنگی و اقتصادی بین شهر و روستا و الغای خودفرمانی شهر ـ دولتها حتی‌المقدور مفاهیم یونانی را از بین بردند و به مفاهیم بومی و سرزمینی ـ به خصوص شیوه پارسی ـ در همه ابعاد زیست و تولید و به روز کردن آنها بازگشتند و این بازگشت منجر به نحوه استقرار و زیستی شد که می‌توان از آن تحت عنوان سبک پارتی یاد کرد. 

ادامه مطلب ...